قصدم آزار شماست!
اگر اینگونه به رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش در میان می گذارم
- مستی و راستی -
بجز آزار شما
هوایی
در سر ندارم!
اکنون که زیر ستاره ای دور
بر بام بلند
مرغ تاریک است
که می خواند –
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا...
و آفتاب گردانهای دو رنگ
ظلمت گردان شب شده اند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند
با وزنه های زر
و هر رفعت را
دستمایه
زوالی است،
و شجاعت را قیاس از سیم و زری می گیرند
که به انبان کرده باشی
اکنون که مسلک
خاطره ای بیش نیست
یا کتابی در کتابدان
و دوست
نردبانی است
که نجات از گودال را
پا بر گرده او می توان نهاد
و کلمه انسان
طلسم احضار وحشت است و
اندیشه آن
کابوسی که به رویای مجانین می گذرد
ای شمایان!
حکایت شادکامی خود را
من
رنجمایه جان ناباورتان می خواهم !
احمد شاملو