مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم ! بگذاریدم
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی – که به رهگذر باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالیهای جاودانه
بردوخته
و تن عاطل!
...
وقتی که پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش باز می ماند
بی آنکه از تمامی صداها
یک صدا آشنای تو باشد
وقتی که دردها
از حسادتهای حقیر
برنمی گذرد
و پرسشها همه
در محور روده هاست...
آری مرگ
انتظار ی خوف انگیز است...
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه های شایعه
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
برخیزد
......
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده .
احمد شاملو