در صبحی که دیگر با من حرف نمیزند.
و اتاقی که در سراشیب این دریای مواج
سرنشین خود را گم کرده است.
بالنده میشوم من از تصویر خویش
در آینه ای که بخش های مجزای آن
انواع نور را منعکس میکند و به چشم دل نفوذ میدهد.
تابستان که شد چند دست کوچک
برای مسافران قطارهای گذرا بلند میشود
و "هورای"راستین شان
دربزمی خیالی وبلند پرواز مجسم .
و این همه شکوه در آن مسیر برجای میماند.******
آنگاه که درآن خلوت بادها به تفریح میآیند
و علفها به موج دستهای باد
درمیامیزندو بالنده میشوند
صاحبان آن حوالی
دربزمی عظیم
درمکانی دیگر پای میکوبند.******
نرگس زرد