بر موجکوب پست
که از نمک و دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود
باز ایستادیم
تکیده
زبان در کام کشیده
از خود رمیده گانی در خود خزیده
به خود تپیده
خسته
نفس پس نشسته
به کردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم
و درین دم
سایهء توفان
اندک اندک
آیینهء شب را کدر میکرد.
در آوار مغرورانهء شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و
نه از دریا
ودر این هنگام
زورقی شگفت انگیز
با کنارهء بی ثبات مه آلود
پهلو گرفت.
که خود از بستر وتابوت
آمیزه ای وهم انگیز بود.
همه حاکمیت بود و فریاد بود
که گفتی
پروانهء بی تابی ی سیماب آسای موج و خیزاب اش نیست....
و در دل شب قیرین
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمان ظلمت را
پنداشتی
در مقام او
اعتبار نیست
و چالاک
بدانگونه می خندید
احمد شاملو
که تابوتی است
پنداشتیش
و هزاران دست .
پس پدرم
زورق بان را آواز داد
و او را
در صدا
نه امیدی بود و
نه پرسشی
پنداشتی
که فریادش
نه خطایی
که پاسخی است
و پاسخ زورق بان را شنیدم
بر زمینه امواج گرم
که صریح و برنده
به فرمانی می مانست
آنگاه پاروی بلند را
که به داسی ماننده تر بود
بر کف زورق نهاد
و بی آنکه به ما در نگرد
با ما چنین گفت:
" تنها یکی .
آنکه خسته تر است."
و صخره های ساحل
گرد بر گرد ما
سکوت بود و
پذیرش بود.
.......
پس پدرم به جانب زورق بان فریاد کرد:
"اینک
دو تنیم
ما
هر دو سخت
کوفته
چرا که سراسر این ناهمواره را
به پای
در نوشته ایم
...... "
......
زورق بان دیگر باره گفت:
"تنها یکی.
آنکه خسته تر است.
دستور چنین است."
......
پدرم دیگر بار
به سخن در آمد و اینبار
دیگر چنان که گفتی
او خود مخاطب خویش است.
" کاستن
از درون کاستن
کاسه
کاسه ای در خود کردن
چاهی در خود زدن
چاه
و به خویش اندر شدن
به جستجوی خویش...
آری
هم از اینجاست
فاجعه کآغاز می شود
و به خویش اندر شدن
و سرگردانی
در قلمرو ظلمت.
و نیکبختی
دردا
دردا
دردا
که آن نیز
خود سرگردانی دیگری است
در قلمرو دیگر:
" میان دو قطب حمق
و وقاحت."
پس دشنامی تلخی
به زبان اورد و فریاد کرد
......
آنگاه به زورق درآمد که آمیزه ای وهم انگیز
از بستر و تابوت
بود و
پروانه بی تابی
سیماب آسای
موج و خیزابش نه.
......
من تنها و حیرت زده ماندم
بر موج کوب پست
که گرد بر گرد آن
هر خرسنگ
سکوتی بود و پذیرشی بود.
......
پدرم با من
سخنی نگفت
حتی
دستی به وداع برنیاورد
و حتی به وداع
نگاهی به جانب من نکرد.
کوهی بود گویی
یا صخره ای پایاب
بر ساحلی بلند
و از ما دو کس
آن یک که بر اب بیتاب دریا می گذشت
نه او که من بودم
و در این هنگام زورقی لنگر گسیخته را می مانستم
که بر سرگردانی جاودانه خویش
آگاه است
نیز بدین حقیقت خوف انگیز
که آگاهی در لغت
به معنی گردن نهادن است و
پذیرفتن.
در آوار مغرورانه شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و نه از دریا
و بار خستگی تبار خود را همه
من
بر شانه های فروافتاده خویش
احساس کردم.
احمد شاملو
سلام.وبلاگ زیبایی است.آزاده جان روز زن و مادر را به شما تبریک می گویم.
نمی دانم مادری یا نه اما با این وجود روز میلاد حضرت فاطمه(س) را به تو تبریک می گویم.
سلام دوست عزیز
من می خواستم این شعر رو برای یکی از دوستام بذارم
خیلی از شعر های شاملو رو خودم تایپ کردم و برای بچه ها فرستادم
ولی الان بد جوری گرفتار بودم
نجاتم دادی
ما شکیبا بودیم
و این است آن کلامی که ما را به تمامی
وصف می توان کرد .
ما شکیبا بودیم
به شکیبایی ِ بشکه یی بر گذرگاهی نهاده ؛
که نظاره می کند با سکوتی درد انگیز
خالی شدن ِ سطل های زباله را در انباره های خویش
و انباشته شدن را
از انگیزه های مبتذل ِ شادی ِ گربه گان و سگان ِ بی صاحب ِ کوی ،
و پوزه ی ره گذاران را
که چون از کنارش می گذرند
به شتاب
در دست مال هایی از درون و برون ِ بشکه پلشت شده
پنهان می شود .
ای محتضران
که امیدی وقیح
خون به رگ هاتان می گرداند .!
من از زوال سخن نمی گویم
( یا خود از شما - که فتح ِ زوال اید
و وحشت های قرنی چنین آلوده ی نامرادی و نا مردی را
آن گونه به دنبال می کشید
که ماده سگی
بوی تند ِ ماچه گی اش را .)
من از آن امید ِ بی هوده سخن می گویم
که مرگ ِ نجات بخش ِ شما را
به امروز و فردا می افکند :
« - مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه
باز نگشته باشد ؟ »
بدرود .
سلام.نازنین. مرسی از نظراتت و شعرها. برای من هم از شعرهای شاملو بنویس.خوشحال میشم.
نه
شعرو کامل ننوشتی
مجبور شدم قسمت هایی رو که حذف کردی دو باره اضافه کنم
همه ی پرواه ها رو هم نوشته بودی پروانه
الان شعر اصلاح شده رو برات می فرستم
بر موج کوب پست
که از نمک و دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود
باز ایستادیم
تکیده
زبان در کام کشیده
از خود رمیده گانی در خود خزیده
به خود تپیده
خسته
نفس پس نشسته
به کردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم
و درین دم
سایهء توفان
اندک اندک
آیینهء شب را کدر میکرد.
در آوار مغرورانهء شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و
نه از دریا
ودر این هنگام
زورقی شگفت انگیز
با کنارهء بی ثبات مه آلود
پهلو گرفت.
که خود از بستر وتابوت
آمیزه ای وهم انگیز بود.
همه حاکمیت بود و فریاد بود
که گفتی
پروای ِ بی تابی ی سیماب آسای موج و خیزاب اش نیست....
نه زورقی بر گستره ی ِ دریا
که پنداشتی
کوهی است
استوار بر پهنه ی دشتی ؛
و در دل شب قیرین
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمان ظلمت را
پنداشتی
در مقام او
اعتبار نیست ؛
و چالاک
بدانگونه می خزید
که تابوتی است
پنداشتیش
بر هزاران دست .
پس پدرم
زورق بان را آواز داد
و او را
در صدا
نه امیدی بود و
نه پرسشی ؛
پنداشتی
که فریادش
نه خطایی
که پاسخی است .
و پاسخ زورق بان را شنیدم
بر زمینه امواج همهمه گر،
که صریح و برنده
به فرمانی می مانست
آنگاه پاروی بلند را
که به داسی ماننده تر بود
بر کف زورق نهاد
و بی آنکه به ما در نگرد
با ما چنین گفت :
« تنها یکی .
آنکه خسته تر است.»
و صخره های ساحل
گرد بر گرد ما
سکوت بود و
پذیرش بود.
و بر تاس باژگونه
از آن پیش تر
که سایه ی توفان
صیقل ِ نیل گونه را کدر کند ،
آرامش ِ هشیار گونه چنان بود
که گفتی
خود از ازل
وسوسه ی ِ نسیمی ِ هرگز
در فواصل ِ این آفاق
به پرسه گردی
برنخاسته بود .
پس پدرم به جانب زورق بان فریاد کرد:
«اینک
دو تنیم
ما
هر دو سخت
کوفته
چرا که سراسر این ناهمواره را
به پای
در نوشته ایم
خود در شبی این گونه
بیگانه با سحر
( که در این ساحل ِ پرت
همه چیزی
به آفتاب ِ بلند
عصیان کرده است.)
باری
و از پایان ِ این سفر
ما را
هم از نخست
خبر بود
و این با خبری را
معنا
پذیرفتن است،
که دانسته ایم و
گردن نهاده ایم.
و به سر بلندی اگر چند
در نبردی این گونه موهن و ناشایست
به استقامت
پای افشرده ایم
( چونان باروی ِ بلند دژی در محاصره
که به پایداری
پای می فشارد. )
دیگر اکنون
ما را تاب ِ تحمل ِ خویشتن نیست .
قلم رو ِ سرفرازی ی ِ ما
هم در این ساحل ِ ویران بود ،
دریغا
که توان و زمان ِ ما
در جنگی چنین ذلت خیز
به سر آمد
و کنون
از آن که چون روسبیان ِ وازده
با تن خویش
هم بستر شویم
نفرت می کنیم
و دل آزرده گی می کشیم .
در این ویرانه ی ِ ظلمت
دیگر
تاب ِ بازماندن ِ مان نیست .»
زورق بان دیگر باره گفت:
"تنها یکی.
آنکه خسته تر است.
دستور چنین است."
سلام
پچرا نرفتی تو بلاک اسپات
اما خیلی پیشرفت کردی ها
عکس باز شدی
این دفه برو سراغ راز ادامه خلقت !!!!