حوایی زاد هم لام تا کام حرف نزد.نه اینکه زبان نداشت که خدا خوب هوایش را داشت.چون آدمیزاد سر یک جرزنی دل حوایی زاد را شکسته و دعوایشان شده بود و خدا هم به او گفته بود غمت نباشد تا دنیا دنیاست کاری می کنم که این آدم بی پدر دنبالت بدود و … .
بگذریم.کجا بودیم.آهان.حوایی زاد حرفی نزد و تنها قطره ای اشک ریخت و چون صدایش نازک و اندامش لخت بود و پوست سفیدش زیر نور آفتاب می درخشید کمی ترسید.
چون ممکن بود به محض اینکه زبان باز کند آدمیزاد رویش بیفتد و ماچ و موچش کند و او هم از این تف بازیها بدش می آمد.حالا بیا و درستش کن و این می شد اولین تراژدی التماس نامه آدمیزاد.حوایی زاد که دلش نمی خواست اینجوری شروع شود.رفت تا لباسش را بپوشد و با خیال راحت رویش را کم کند.با دست موهایش را شانه و آنها را پخش کرد.گیسهایش مثل آبشار تا کمرش پایین ریخت.آدمیزاد تا چشمش به او افتاد جلوتر رفت و گفت:" چرا اینقدر ناز می کنی مگر نوبرش را آورده ای؟… .
چگونگی خلقت فن عشق(2)
حوایی زاد کم کم کفری شد و گفت:" دستت را بکش ناز دیگر چیست."
او اولین باری بود که این کلمه را به گوشش می شنید.دل آدمیزاد حری پایین ریخت و از حماقت خودش بدش آمد اما به روی خودش نیاورد.
خنده ای زورکی کرد و گفت:"آخر تو ناقصالعقلی دیگر." این چسو اشکش را ریخته بود دلش هم که نسوخته بود.اما از راز بین خدا و حوایی زاد خبر نداشت.
قمپزش در رفته بود که حوایی زاد حرفی نمی زند.باز جلوتر رفت.حوایی زاد هاج و واج مانده بود که این دمبو چش شده است که فرشته ای پیدایش شد و دستش را کشید و خواست تا با خودش ببرد.آدمیزاد داشت با دمبولش ورمی رفت و باد به غب غب می انداخت تا چشمش به فرشته افتاد یکهو بالا جهید و گفت:" هی هی چه خبر است؟ می خواهی کجا ببریش؟"
فرشته با گشاده رویی پاسخ داد:" چطور مگه؟ هر جا که بخواهم."
آدمیزاد اخمهایش در هم رفت و گفت:" چشمم روشن.نمی دانستم فرشته ای به گستاخی و خوشگلی تو هم کار و کاسبی دارد."
فرشته آدمیزاد را خوب می شناخت و تعریفش را هم به خدا داده بود و از روی خیرخواهی و سعادت هستی در اجرای پروژه خلقش با خدا هم به توافق رسیده بود.گفت:" عزیزم.خوشگل خانوم خودش مایل است با من بیاید."
کاردش می زدی خونش در نمی آمد جا خورد و گفت:" چه غلطا مگر من می گذارم؟"... .