نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

چگونگی خلقت فن عشق(1)

 با نوشتن روی کاغذ وجدان احساس و …آدم گیر میکند. اما به قول عزیزی :"خدا پدر و مادر کسی که کامپیوتر را اختراع کرد بیامرزد که هم بی رو دربایستی جلو می روی و هم آسانتر می نویسی و احساساتت خط خطی نمی شود." به هر حال اینها را می نویسم تا چیز دیگری بگویم.و آن این که از ابتدای خلقت که آدمیزاد گلش خشک شد و نطقش باز و دمش دراز با انگشت اشاره کرد به حوایی زاد بیچاره و گفت:"کرم از درخت که نباشد… ."

حوایی زاد هم لام تا کام حرف نزد.نه اینکه زبان نداشت که خدا خوب هوایش را داشت.چون آدمیزاد سر یک جرزنی دل حوایی زاد را شکسته و دعوایشان شده بود و خدا هم به او گفته بود غمت نباشد تا دنیا دنیاست کاری می کنم که این آدم بی پدر دنبالت بدود و … .

بگذریم.کجا بودیم.آهان.حوایی زاد حرفی نزد و تنها قطره ای اشک ریخت و چون صدایش نازک و اندامش لخت بود و پوست سفیدش زیر نور آفتاب می درخشید کمی ترسید.

 چون ممکن بود به محض اینکه زبان باز کند آدمیزاد رویش بیفتد و ماچ و موچش کند و او هم از این تف بازیها بدش می آمد.حالا بیا و درستش کن و این می شد اولین تراژدی التماس نامه آدمیزاد.حوایی زاد که دلش نمی خواست اینجوری شروع شود.رفت تا لباسش را بپوشد و با خیال راحت رویش را کم کند.با دست موهایش را شانه و آنها را پخش کرد.گیسهایش مثل آبشار تا کمرش پایین ریخت.آدمیزاد تا چشمش به او افتاد جلوتر رفت و گفت:" چرا اینقدر ناز می کنی مگر نوبرش را آورده ای؟… .

 

 چگونگی خلقت فن عشق(2)

 

          حوایی زاد کم کم کفری شد و گفت:" دستت را بکش ناز دیگر چیست."

او اولین باری بود که این کلمه را به گوشش می شنید.دل آدمیزاد حری پایین ریخت و از حماقت خودش بدش آمد اما به روی خودش نیاورد.

خنده ای زورکی کرد و گفت:"آخر تو ناقصالعقلی دیگر." این چسو اشکش را ریخته بود دلش هم که نسوخته بود.اما از راز بین خدا و حوایی زاد خبر نداشت.

قمپزش در رفته بود که حوایی زاد حرفی نمی زند.باز جلوتر رفت.حوایی زاد هاج و واج مانده بود که این دمبو چش شده است که فرشته ای پیدایش شد و دستش را کشید و خواست تا با خودش ببرد.آدمیزاد داشت با دمبولش ورمی رفت و باد به غب غب می انداخت تا چشمش به فرشته افتاد یکهو بالا جهید و گفت:" هی هی چه خبر است؟  می خواهی کجا ببریش؟"

فرشته با گشاده رویی پاسخ داد:" چطور مگه؟ هر جا که بخواهم."

آدمیزاد اخمهایش در هم رفت و گفت:" چشمم روشن.نمی دانستم فرشته ای به گستاخی و خوشگلی تو هم کار و کاسبی دارد."

فرشته آدمیزاد را خوب می شناخت و تعریفش را هم به خدا داده بود و از روی خیرخواهی و سعادت هستی در اجرای پروژه خلقش با خدا هم به توافق رسیده بود.گفت:" عزیزم.خوشگل خانوم خودش مایل است با من بیاید."

کاردش می زدی خونش در نمی آمد جا خورد و گفت:" چه غلطا مگر من می گذارم؟"... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد