این منم که خیر و صلاحش را می دانم و اگر گوش نکند طعمه هزار گرگ
(بدتر از خودش) می شود و آن قدر زشت و بدریخت که تو ناز مامانی که هیچ فرشته های بدشکل هم حاضر نمی وشند به او دست بزنند چه برسد که او را ... ."
حوایی زاد لجش گرفت و گفت:" چرا پرت و پلا می گویی نفله! خدا کی اینها را به تو گفته؟"
فرشته خنده اش گرفت در برابر این حماقت اخمش هم نمی آمد.پیش خودش گفت:" قربون خدا عجب موجود با مزه ای خلق کرده!"
خنده اش را قورت داد چون نمی خواست کوچکترین اخم خداوند سرنوشتش را به سرنوشت مفیستوفلس دچار کند.
راز میان خودشان و خدا را هم فراموش نکرده بود که این دو موجود هم در آن سهمی داشتند.سهمی که گویا دوره های تاریخ به خاطرش جنگها، دردها، عشقها، سعادتها و مفلنگیها را تجربه می کند.
در این هنگام فرشته به یاد حرفهایی افتاد که در هنگام تعیین کاندیدا برای روبه رو شدن با این آدمیزاد میانشان رد و بدل شده بود.
هیچ کس حاضر نشد تا پا پیش بگذارد و به قول خودشان حوصله اش را نداشتند.دست آخر خودش خالصانه مجبور شد این نقش را ایفا کند.
- "من از این هیولا با اون موهای درهم و زن افاده ایش که بلد است فقط جیغ بکشد و گریه کند و خودش را لوس کند و ادا در اورد چندشم می شود."
- "من از حوایی زاد خوشگل ترم.شوهرم هم صد سر و گردن از این آدمیزاد بدذات بالاتر است.چرا او؟"
باقیشان هم که منتظر فرمان خدا بودند لام تا کام حرف نمی زدند و گله نمی کردند.شستشان از همه چیز خبر داشت.یکیشان آنطرف تر جدا از جمع در گوشه ای تاریک با خونسردی تمام پشت میزی بزرگ نشسته بودو تنها روشنی چراغ کوچک بالای سرش نور ضعیفی ایجاد می کرد.دستش زیر چانه بود و تنها به حرفهایشان گوش می داد.هیبتی عجیب داشت.پر از کینه، باشکوه که آدم را به اطاعت وا می داشت.فقط با نیشخندهای مرموزش گویی می خواست حماقت آنها و پیروزی خود را رقم بزند.یکهویی خند ای بلند و ترسناک سرداد و در بین حرص و جوش زدنهای بقیه شروع به جانب داری از آدمیزاد و حوایی زاد کرد و آنها را فرزندان خودش نامید!
دیگران از کارش سردرنیاوردند.چون تنها کسی بود که برابر آدمیزاد سجده نکرده بود.فرشته در این افکار بود که کمی ترسید و به خودش آمد.