نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

چگونگی خلقت فن عشق (5)

 

با خنده ای ملموس گفت:" حوایی زاد بیشتر از این که دندانهای تیز تو را بخواهد مهربانیت را دوست دارد." آدمیزاد صدای کلفتش را صاف و سرش را کج کرد و با نگاهی احمقانه سرتا پای او را برانداز.فرشته حاضر  بود  شرط ببندد کلمه ای از حرفهایش را نفهمیده است.آدمیزاد پیش خودش چیزی را کشف کرده بود و آن این که حوایی زاد نبایستی از او بترسد.باز هم به روی خودش نیاورد و گلویش را صاف کرد و گفت:" من دندانهایم را هر روز مسواک می زنم و سفیدند.حوایی زاد گفت:" سفید؟ سفید دیگر چیست؟

 آدمیزاد دستش را به کمر گرفت و گفت:" این که هیچ چیز نمی فهمد." فرشته پاسخ داد:" در آینه دهانت را باز کن آن وقت دندانهایت را می بینی که سفید رنگند." حوایی زاد هم چنین کرد.از دیدن خودش به ذوق آمد.آدمیزاد هم خودش را به آینه نزدیک کرد و دهان گشادش را باز.از سیاهی دندانهایش جا خورد و فورا" دهانش را بست.دستش را روی آن گرفت، پفی کرد و خیالش راحت شد که حوایی زاد در حال و هوای خودش به سر می برد.

حوایی زاد لبهایش را از دو طرف کش داد و دندانهای سفید و خوش ترکیبش را دید.کمی خنده اش گرفت.کش و قوسی به خودش داد.تاب خورد و به طرف فرشته آمد.آدمیزاد مبهوت مانده بود.یادش آمد چند شب است آنها را مسواک نکرده است.

 

 

 چگونگی خلقت فن عشق (6)

 

... حوایی زاد که داشت با فرشته حرف می زد با دیدن آنها لرزش عجیب و کوچکی در خود احساس کرد تا آن لحظه صدای حوایی زاد اینقدر به گوشش آشنا نبود.فکر کرد شاید سردش است.صدایش را بالا برد: " پس این لباسهای من کی پیدایشان می شود . باید لباس این خانوم خانوما زودتر آماده  می شد؟"

فرشته گفت:" آخر لباس تو بیشتر پر و برگ می برد{گل و گشاد است}. فرشته دست حوایی زاد را گرفت تا با خود ببرد که او خودش را انداخت جلو و دست و پایش را باز کرد و گارد گرفت.فرشته شانه بالا انداخت:" خودش می خواهد... ."

آدمیزاد نگاهی به او کرد و خواست چیزی بگوید و حالش را بگیرد اما تا چشمش به چشمهایش افتاد زبانش بند آمد{ کلید شد}.

حس کرد چیزی سخت و کوچک گلویش را گرفته است با مشت به سینه اش کوفت و پشت سر هم سرفه کرد.چشمهایش پر از اشک شد. مفی صدادار بالا کشید و با پشت دستش دماغش را پاک کرد.حوایی زاد کلافه شد و با خود فکر کرد که این مفو حالا حالاها دست بردار نیست.... .

                        

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد