این داستانی ست ایتالیایی_اثر نویسندهء معاصر زن امریکایی _آلبا دسس پدس و ترجمهء بهمن فرزانه. ابتدا که شروع به خواندن کردم تا قدری از روزمرگی های گاه آزار دهندهء روزانه فاصله بگیرم احساس کردم فضای داستان و ترس از فاشیسمی که در رمان موج میزند بر اندوه می افزاید.
داستان دربارهء چند دختر جوان است که هر کدام از شهر خود به "رم" آمده اند و برای تحصیل!! در "شبانه روزی" دور هم جمع شده اند.این مکان مشترک آنها را نسبت به غم و شادی هم مسئول و شریک کرده است. چنانچه در انتهای داستان "امانوئلا" به خاطر پنهان کردن رازش و به تنهایی اندوه خود را بلعیدن سیلی محکمی از "آئوگوستا" _بزرگترین عضو آنجا_ می خورد. در عین حال هر کدام به دنبال راهی برای فرار از آن مکان کذایی با قوانین خشک کلیسایی اش هستند تا سرنوشت و خوشی ها ی زندگی برایشان ملموس تر شود و فاصله شان با آدمهای بیرون کمتر.
حالا که به پایان داستان رسیده ام مانند تمام خواندنی های دیگر به شخصیت های نا کام و بکام رسیده خو گرفته ام و با آنها همدرد شده ام. به طوری که برایم دل کندن از "سیلویا"ی درس خوان و عاشق پیشه و بلند پرواز – "اکسنیا"ی جسور و نا آرام و جاه طلب و دوست داشتنی- "امانوئلا"ی مرموز و موءقر اشرافی- "والنتینا"ی مهربان و قانع به سهم خود از دنیای معمولی و... قدری دشوار شده است... . اگر مایلید آنرا بخوانید... .
نرگس زرد