دست و دلش باز نیست. به قفسه ی کتاب نزدیک می شود. کتاب را بر می دارد و فالی می زند.دستش را کنار می زند و برای خودش کف می زند. دلش آتشفشان می کند و یک هو احساس می کند که دارد زمین را قورت می دهد. آویشه پایش را توی اتاق می گذارد وکمرش را کج می کند و با دست به پشتسش می زند و به خودش می آ ورد: نا شتا که هیچ . ناهار هم که نخوردی. شام را قدم رنجه نمی فرمایید...؟همه منتظرند! خودش را تکانی می دهد و:هان...؟ یکدفعه بلند می شود و رخت راحتی را می پوشد و لباسهای از کار چرک شده را به رخت آویز کذایی پشت در کهنه ی قهوه ای رنگ آویزان می کند.در صدای قیژ می دهد و... .
همه سر میز شام منتظرش هستند.سعیده هی به سالاد ماستی ناخنک میزند و تا ته اش را دستمالی می کند.ساقی از حرص اش محکم به ساق پایش می زند و او جیغ اش هوا می رود.آویشه که حواسش خوب جمع است تشر می رود:هیس س ...! ساکت! همه خفه!دارد می آید! مگر نمی بینید آتش پاره ها!
هوا هنوز سرد سرد است. هیچ صدایی نمی تواند درز پنجره ها را پر کند.ملاحت آخر زمستان چیزی از سرما کم نمی کند. می رود سر دستشویی تا دستها یش را بشوید و آبی به صورتش بزند.بوی لزج صابون حالش را به هم می زند.ترجیح می دهد همانجا بماند تا به سر میز برود و بهانه های کلافه آور و ار و نهی کردنها و عشوه های درویشی آویشه و نگاه های شیطنت آمیز دخترکهای تازه به بلوغ رسیده اش را تحمل کند که تا او را می بینند بابا بابایشان گل می کند و مجبورش می کنند تا دست به جیب شود و بعدش دیگر خلاص.
صدای شلیک خنده بلند می شود و ساقی را می بیند که از خنده ریسه می رود خودش را به آنها می رساند و بناچار آویشه را تنگ به آغوش می کشد و او هم صورت ماهش را می بوسد و می نشینند و هیچ نمی گوید.آتش پاره ها کف می زنند و داد و قال راه می اندازند و به سر و کله هم می کوبند.صدای تق و تق قاشق ها بشقاب ها را لیس می زند و همه بی کلمه ای حرف شام را می خورند.
واقعن که... این همه تاخیر؟.سلام به روی ماهتون! هان...؟راستی چه خبر؟هان...؟ماه روئیت شد؟ انوشه برگشت؟... پاییز شده !هوا هم رنگ ...!چه ملاحتی به گونه اش زده اند.این هفت خط که رعشه ی عشق به دل میزند بی گدار!...هان؟ اگر جاش بودم...؟!پاییزیا انوشه؟ هان؟ مدرسه ها باز شده. باید رفت. بچه ها منتظرند.چقدر مرخصی؟نمیدانم هنوز هم که هنوز است وقتی به مدرسه می روم حس یک شاگرد را دارم.حق دارند از سر و کولم بالا میروند.خدا را شکر حداقل حساب هم می برند.شاید زمان می خواهد تا با این دخترهای دبیرستانی کنار بیایم.اینها که نه عشق شان عشق است و نه دشمنی شان دشمنی!تنها برای اینکه جلب توجه کنند به آب و آتش میزنند.آنوقت نگاهی مهربان کافی ست تا قند در دلشان آب کند و ذوق کنند.پاسخ به این همه احساس سخت است نه؟- خاااانم!امروز بد اخلاق شدین!-خانم!اصلن اخم بهتون نمیاد!-خاانم!بامون بیاین اردو...ترو خدا!-خانم!بازم بخندین!-خانم!شما زرنگا رو بیشتر دوس دارین!-خانم!بشون رو ندین. پر رو میشن!- آدم سر کلاس شما خسه نمیشه !_پس چرا درس نمی خونی؟- مگه خانم دوس دخترته خودتو براش لوس میکنی؟..........پایین یک برگه امتحانی:خانم...عزیز!شما که می گویید سختگیر نیستید چرا امروز بی خبر امتحان گرفتید؟لطفن این نمره رو رد نکنید. جبران میکنم.البته می بخشید.کوچیک شما:
هان؟ پاییز؟ که جای خود دارد.هان؟ انوشه؟ اگر جای انوشه بودم به فضا که می رفتم دیگر بر نمی گشتم. شاید چند نفر هم با خود میبردم.البته تا کامپیوتر و فضا هست تخیل باید کرد! مدرسه ها باز شده است...!
نرگس زرد