در صبحی که دیگر با من حرف نمیزند.
و اتاقی که در سراشیب این دریای مواج
سرنشین خود را گم کرده است.
بالنده میشوم من از تصویر خویش
در آینه ای که بخش های مجزای آن
انواع نور را منعکس میکند و به چشم دل نفوذ میدهد.
تابستان که شد چند دست کوچک
برای مسافران قطارهای گذرا بلند میشود
و "هورای"راستین شان
دربزمی خیالی وبلند پرواز مجسم .
و این همه شکوه در آن مسیر برجای میماند.******
آنگاه که درآن خلوت بادها به تفریح میآیند
و علفها به موج دستهای باد
درمیامیزندو بالنده میشوند
صاحبان آن حوالی
دربزمی عظیم
درمکانی دیگر پای میکوبند.******
نرگس زرد
و دستهای من برای تو آشیانه میبندد.
سقف خانه بر پرواز میماند و
این آرزوی سبز در چشمان شکار دیوار تار میبندد.
میروم تا بخوابم این شب را تا آسودگی هزار و ده شب... .
پنجره در شکوه خامش آفتاب سالم و بیدار و
پیوسته در خیرگی محزون خویش تابنده میشود
و سردی خاک بر گونه اش گر میگیرد.
میماند بر این عشق "دست نخورده" ایستا و چشم بسته
و دستهایش بر آغوشی میگشاید
که آسمانش پنجره را در بر گرفته باشد.
نرگس زرد
خود آیا تابتان هست که پاسخی در خور بشنوید
رنج از پیچیدگی می برید
از ابهام و
هر آنچه شعر را
در نظرگاه شما
به زعم شما
به معمایی مبدل می کند
اما راستی را
از آن پیش تر
رنج شما از ناتوانی خویش است
در قلمرو "دریافتن"
که اینجای اگر از "عشق " سخنی می رود
عشقی نه از آن گونه است
که تان بکار آید،
وگر فریاد و فغانی هست
همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه.
احمد شاملو