نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

قصارانه

*زیبایی در فرا رفتن از روزمرگی هاست.   (ورنرهنته)

*سفر کردن چیزی ست مانند گفتگو با مردم دیگر قرن ها.(دکارت)

                                                                          نرگس زرد

قصارانه

*طبیعت تمام شگفتی های پنهان را آشکار می سازد.    (شکسپیر)

*ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که پیموده ایم می توانیم هدایت کنیم.    (اسکات پک) 

                                                                                                      نرگس زرد

یک کله ۶۰ هزار تومان...

آخیش!پس از سه سال و اندی که از ازدواج ام میگذرد و کلی این پا و آن پا کردن بلاخره دو روز پیش طلسم را شکستم و به آرایشگاه رفتم و موهایم را به قولی مش کردم. راستش! اوایل نه خودم نه شوهرم به این رنگ آمیزی تمایلی نداشتیم . او که به قول خودش مرا بکر و خالص میخاست. خودم هم طبیعی بودن را جذابتر میدا نستم. تا به خانه رسیدم خودم را در آینه دیدم.تازه فهمیدم آنها که پیوسته هر بار موهایشان را یک رنگ میزنند چه احساسی دارند و این اعتیاد  هر باره از کجا آب میخورد!اعتیاد به نخوت و خود برتر بینی!شاخ و دم هم که ندارد! اولین بار بود که نزدیک به چهار ساعت تمام زیر رنگ و ترکیبهای حساب شدهء شیمیایی _که بویش تا ته حلقم را می سوزاند-  و شامپو و مشت و مالهای آرا یشگر رفته بودم و احساس سر گیجه داشتم. برای عروسی ام هم اینقدر زیر سشوار نبودم. استخوان هایم از سیخ نشستن خشک شده بود و از آنجایی که نتوانستم روی صندلی یک جا بند شوم  نا خواسته

 انگشتم توی موهایم رفت و رنگی شد و تذکر آرایشگر… .آخ! حالا میفهمم چرا ا نگشتا نم میسوخت. او تا دید انگشتها یم توی کله ام  می چرخد مثل مادری دلسوز دستم را کشید و برد زیر شیر آب و تند و تند شست و گفت:"نگفتم دستمالی نکن! دختر جان!؟... ."

         نمی دانید! وقتی خودم را با کله ء جدیدم در آینه دیدم به چه غروری رسیدم.زیباترین زن دنیا! پشت سر هم خودم را در آینه دید می زدم و از دیدن خودم کیف می کردم تا مبادا از خوشگلی ام چیزی از قلم بیفتد و  ندیده باشم.اعتراف میکنم:چه احساس بد و گند و درد آور و  وحشتناکی بود. پس از ا تمام کار همین که نرخ را شنیدم  تا مغز استخوا نم سوت کشید. حالا بیا و درستش کن!  با عذاب وجدان ام چه کنم؟ - مش تیکه ای!تیکه ای سه هزار تو من (البته نرخ پارسال دو هزار و500 تومن بود.) 20 تیکه سر جمع می شود … خودت حساب کن عزیزم !  

          نیش اش باز بود و اینها را می گفت:"… تیکه ای هم شیک تر است هم  درد سرش از سوزنی کمتر. زمان کمتری هم می برد… " البته  چون شما یید نصف قیمت می شود! ( این هم خودش روی حساب بود.) آه! خدا رحمم کرد و آرایشگر دوستم بود .تابستان گذشته به بچه های راهنمایی اش خصوصی درس دادم و از آنجایی که خودم پایه ء متوسطه تدریس میکنم و همان نرخ مقطع راهنمایی را گرفته بودم کلی ذوق کرده بود . یک ضرب المثل ایرانی می گوید:"از این دست بدهی از آن دست می گیری."

        به همکارم sms  زدم تا از صحت نرخ مطمئن شوم. تندی به شوهرم  هم تلفن کردم و خیالم راحت شد. حالا دیگر می ارزید  به اینکه او خوشش بیاید. اما خدا وکیلی 60 هزار تومان چیپس و پفک و شکلات و کرانچی و بستنی و ژله وکتاب و کارت پستال و لیپ استیک و ریمل و عطر و فیلم و عکس و عروسک و... می چسبد اما این یکی کمی برایم زور داشت.        

       دیگر خودم را با موقعییت کله ء جدیدم وفق داده ام.شاید اولین و آخرین تجربه ام باشد. خدا را چه دیدی؟... .به هر حال او را سپاس چون اصلا" هم شبیه هیچ یک از خوانندگان یا اکترسهای هالیوودی نشده ام!!!

                                                                                                                               نرگس زرد

 

خوشبختی و کامروایی مسیر نیست

بکوش که تسلیم و خرسند باشی... .

در این جهان کسی خوشبخت و کامروا نیست.

زمان برای همه کس چیزی ناقص و ناتمام است.

چیزی است مبهم و تاریک که عمل را نیز از آن ساخته اند.

آری! همه جهانیان از سرنوشت خود ناخرسند و بیزارند.

چه تقدیر ملال انگیزی!

همه ی خلق در پی خوشبختی، از همه چیز محرومند

و افسوس که "همه چیز" را هم مفهوم ناچیزی است!

هر کس در این جهان، به سهم خود در طلب و آرزوی همین "ناچیز " است که حرفی ، اسمی ، اندک ثروتی یا نگاه و تبسمی بیش نیست!

بزرگترین شهریار جهان اگر بی عشق باشد از نشاط و خوشبختی بی بهره است.

گاه صحرایی پهناور نیز به قطره ی آبی نیاز دارد.

آدمی چاهی است که همیشه تنهایی در آن تکرار می شود.

 

                                   از کتاب "تاملات " ویکتور هوگو.

 

چگونگی خلقت فن عشق (5)

 

با خنده ای ملموس گفت:" حوایی زاد بیشتر از این که دندانهای تیز تو را بخواهد مهربانیت را دوست دارد." آدمیزاد صدای کلفتش را صاف و سرش را کج کرد و با نگاهی احمقانه سرتا پای او را برانداز.فرشته حاضر  بود  شرط ببندد کلمه ای از حرفهایش را نفهمیده است.آدمیزاد پیش خودش چیزی را کشف کرده بود و آن این که حوایی زاد نبایستی از او بترسد.باز هم به روی خودش نیاورد و گلویش را صاف کرد و گفت:" من دندانهایم را هر روز مسواک می زنم و سفیدند.حوایی زاد گفت:" سفید؟ سفید دیگر چیست؟

 آدمیزاد دستش را به کمر گرفت و گفت:" این که هیچ چیز نمی فهمد." فرشته پاسخ داد:" در آینه دهانت را باز کن آن وقت دندانهایت را می بینی که سفید رنگند." حوایی زاد هم چنین کرد.از دیدن خودش به ذوق آمد.آدمیزاد هم خودش را به آینه نزدیک کرد و دهان گشادش را باز.از سیاهی دندانهایش جا خورد و فورا" دهانش را بست.دستش را روی آن گرفت، پفی کرد و خیالش راحت شد که حوایی زاد در حال و هوای خودش به سر می برد.

حوایی زاد لبهایش را از دو طرف کش داد و دندانهای سفید و خوش ترکیبش را دید.کمی خنده اش گرفت.کش و قوسی به خودش داد.تاب خورد و به طرف فرشته آمد.آدمیزاد مبهوت مانده بود.یادش آمد چند شب است آنها را مسواک نکرده است.

 

 

 چگونگی خلقت فن عشق (6)

 

... حوایی زاد که داشت با فرشته حرف می زد با دیدن آنها لرزش عجیب و کوچکی در خود احساس کرد تا آن لحظه صدای حوایی زاد اینقدر به گوشش آشنا نبود.فکر کرد شاید سردش است.صدایش را بالا برد: " پس این لباسهای من کی پیدایشان می شود . باید لباس این خانوم خانوما زودتر آماده  می شد؟"

فرشته گفت:" آخر لباس تو بیشتر پر و برگ می برد{گل و گشاد است}. فرشته دست حوایی زاد را گرفت تا با خود ببرد که او خودش را انداخت جلو و دست و پایش را باز کرد و گارد گرفت.فرشته شانه بالا انداخت:" خودش می خواهد... ."

آدمیزاد نگاهی به او کرد و خواست چیزی بگوید و حالش را بگیرد اما تا چشمش به چشمهایش افتاد زبانش بند آمد{ کلید شد}.

حس کرد چیزی سخت و کوچک گلویش را گرفته است با مشت به سینه اش کوفت و پشت سر هم سرفه کرد.چشمهایش پر از اشک شد. مفی صدادار بالا کشید و با پشت دستش دماغش را پاک کرد.حوایی زاد کلافه شد و با خود فکر کرد که این مفو حالا حالاها دست بردار نیست.... .