شبها با تو سکوت می کنم
و اتفاقهای رنگی زندگیم را با یادت جا می گذارم.
من از سکوتهای نتراشیده بلند می شوم
و تاب دیدن تو را ندارم
با من بمان در اتفاقهای زندیگم
که با تو جانی دوباره می گیرند
شاید این سرانجام بی خاصیت،
ما را به اتفاقی تازه بدل کند
و دشواری این سکوت نشکسته به فریادی سبز ...
باشد که آهوان سرکش چمنزار
حلول ماه را با نگاهی خمیده بیارایند.
آه...
دوباره به خواب من بیا !
تا کودکی خنده هایم به اوج سلامت دچار شود...
و خدایم با استشمام تو احساس ... .
نرگس زرد
les nuits
Je me tais avec toi
Et oublie a ton souvenir
Les evenements colores de la vie.
Je me leve des silences pas polis
Et n’ai pas l’incandescence de te voir.
Reste avec moi, dans les evenements de ma vie que se ranime l’autre fois avec toi,
Peut- etre cet avenir inutile nous change a un evenement neuf.
Et la difficulte de ce silence sans casse a une cri verte.
Dans l’espoir de que les gazelles insoumises ornent a une regarde incurbee
L’entrée de la lune.
Ah!
Me sommeille l’autre fois
Tant que mes rires rencontrent au plus haut de ta salut et je sens mon Dieu a te flairer.
Le Narcisse jaune
احمد شاملو
نخستین نگاهی، که ما را به هم دوخت!
نخستین سلامی، که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی، که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و ،
به مهمانی عشق برد؛
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که، دزدانه، از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!
چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را
به شرم و خموشی- نگفتیم و گفتیم!
فریدون مشیری
بر موجکوب پست
که از نمک و دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود
باز ایستادیم
تکیده
زبان در کام کشیده
از خود رمیده گانی در خود خزیده
به خود تپیده
خسته
نفس پس نشسته
به کردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم
و درین دم
سایهء توفان
اندک اندک
آیینهء شب را کدر میکرد.
در آوار مغرورانهء شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و
نه از دریا
ودر این هنگام
زورقی شگفت انگیز
با کنارهء بی ثبات مه آلود
پهلو گرفت.
که خود از بستر وتابوت
آمیزه ای وهم انگیز بود.
همه حاکمیت بود و فریاد بود
که گفتی
پروانهء بی تابی ی سیماب آسای موج و خیزاب اش نیست....
و در دل شب قیرین
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمان ظلمت را
پنداشتی
در مقام او
اعتبار نیست
و چالاک
بدانگونه می خندید
احمد شاملو
که تابوتی است
پنداشتیش
و هزاران دست .
پس پدرم
زورق بان را آواز داد
و او را
در صدا
نه امیدی بود و
نه پرسشی
پنداشتی
که فریادش
نه خطایی
که پاسخی است
و پاسخ زورق بان را شنیدم
بر زمینه امواج گرم
که صریح و برنده
به فرمانی می مانست
آنگاه پاروی بلند را
که به داسی ماننده تر بود
بر کف زورق نهاد
و بی آنکه به ما در نگرد
با ما چنین گفت:
" تنها یکی .
آنکه خسته تر است."
و صخره های ساحل
گرد بر گرد ما
سکوت بود و
پذیرش بود.
.......
پس پدرم به جانب زورق بان فریاد کرد:
"اینک
دو تنیم
ما
هر دو سخت
کوفته
چرا که سراسر این ناهمواره را
به پای
در نوشته ایم
...... "
......
زورق بان دیگر باره گفت:
"تنها یکی.
آنکه خسته تر است.
دستور چنین است."
......
پدرم دیگر بار
به سخن در آمد و اینبار
دیگر چنان که گفتی
او خود مخاطب خویش است.
" کاستن
از درون کاستن
کاسه
کاسه ای در خود کردن
چاهی در خود زدن
چاه
و به خویش اندر شدن
به جستجوی خویش...
آری
هم از اینجاست
فاجعه کآغاز می شود
و به خویش اندر شدن
و سرگردانی
در قلمرو ظلمت.
و نیکبختی
دردا
دردا
دردا
که آن نیز
خود سرگردانی دیگری است
در قلمرو دیگر:
" میان دو قطب حمق
و وقاحت."
پس دشنامی تلخی
به زبان اورد و فریاد کرد
......
آنگاه به زورق درآمد که آمیزه ای وهم انگیز
از بستر و تابوت
بود و
پروانه بی تابی
سیماب آسای
موج و خیزابش نه.
......
من تنها و حیرت زده ماندم
بر موج کوب پست
که گرد بر گرد آن
هر خرسنگ
سکوتی بود و پذیرشی بود.
......
پدرم با من
سخنی نگفت
حتی
دستی به وداع برنیاورد
و حتی به وداع
نگاهی به جانب من نکرد.
کوهی بود گویی
یا صخره ای پایاب
بر ساحلی بلند
و از ما دو کس
آن یک که بر اب بیتاب دریا می گذشت
نه او که من بودم
و در این هنگام زورقی لنگر گسیخته را می مانستم
که بر سرگردانی جاودانه خویش
آگاه است
نیز بدین حقیقت خوف انگیز
که آگاهی در لغت
به معنی گردن نهادن است و
پذیرفتن.
در آوار مغرورانه شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و نه از دریا
و بار خستگی تبار خود را همه
من
بر شانه های فروافتاده خویش
احساس کردم.
احمد شاملو
مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم ! بگذاریدم
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی – که به رهگذر باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالیهای جاودانه
بردوخته
و تن عاطل!
...
وقتی که پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش باز می ماند
بی آنکه از تمامی صداها
یک صدا آشنای تو باشد
وقتی که دردها
از حسادتهای حقیر
برنمی گذرد
و پرسشها همه
در محور روده هاست...
آری مرگ
انتظار ی خوف انگیز است...
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه های شایعه
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
برخیزد
......
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده .
احمد شاملو