نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

سرود آنکه برفت و آنکه به جای ماند

Image hosting by TinyPic

بر موجکوب پست

که از نمک و دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود

                                                باز ایستادیم

تکیده

زبان در کام کشیده

از خود رمیده گانی  در خود خزیده

                                به خود تپیده

خسته

نفس پس نشسته

                به کردار از راه ماندگان.

در ظلمت لبشور ساحل

به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم

و درین دم

سایهء توفان

        اندک اندک

آیینهء شب را کدر میکرد.   

                                                                                                 

در آوار مغرورانهء شب

آوازی بر آمد

          که نه از مرغ بود و                                                                     

                             نه از دریا

ودر این هنگام

زورقی شگفت انگیز

                  با کنارهء بی ثبات مه آلود

                                           پهلو گرفت.

که خود از بستر وتابوت

آمیزه ای وهم انگیز بود.

همه حاکمیت بود و فریاد بود

که گفتی

پروانهء بی تابی ی سیماب آسای موج و خیزاب اش نیست....

 

 

و در دل شب قیرین

چندان به صراحت آشکار بود

که فرمان ظلمت را

                پنداشتی

در مقام او

اعتبار نیست

و چالاک

بدانگونه می خندید

                    احمد شاملو

که تابوتی است

پنداشتیش

و هزاران دست .

پس پدرم

زورق بان را آواز داد

و او را

در صدا

نه امیدی بود و

نه پرسشی

پنداشتی

که فریادش

نه خطایی

که پاسخی است

و پاسخ زورق بان را شنیدم

بر زمینه امواج گرم

که صریح و برنده

به فرمانی می مانست

آنگاه پاروی بلند را

که به داسی ماننده تر بود

بر کف زورق نهاد

و بی آنکه به ما در نگرد

با ما چنین گفت:

" تنها یکی .

آنکه خسته تر است."

و صخره های ساحل

گرد بر گرد ما

سکوت بود و

پذیرش بود.

.......

پس پدرم به جانب زورق بان فریاد کرد:

"اینک

دو تنیم

ما

هر دو سخت

کوفته

چرا که سراسر این ناهمواره را

به پای

در نوشته ایم

...... "

......

زورق بان دیگر باره گفت:

"تنها یکی.

آنکه خسته تر است.

دستور چنین است."

......

پدرم دیگر بار

به سخن در آمد و اینبار

دیگر چنان که گفتی

او خود مخاطب خویش است.

" کاستن

از درون کاستن

کاسه

کاسه ای در خود کردن

چاهی در خود زدن

چاه

و به خویش اندر شدن

به جستجوی خویش...

آری

هم از اینجاست

فاجعه کآغاز می شود

و به خویش اندر شدن

و سرگردانی

در قلمرو ظلمت.

و نیکبختی

دردا

دردا

دردا

که آن نیز

خود سرگردانی دیگری است

در قلمرو دیگر:

" میان دو قطب حمق

و وقاحت."

پس دشنامی تلخی

به زبان اورد و فریاد کرد

......

آنگاه به زورق درآمد که آمیزه ای وهم انگیز

از بستر و تابوت

بود و

پروانه بی تابی

سیماب آسای

موج و خیزابش نه.

......

من تنها و حیرت زده ماندم

بر موج کوب پست

که گرد بر گرد آن

هر خرسنگ

سکوتی بود و پذیرشی بود.

......

پدرم با من

سخنی نگفت

حتی

دستی به وداع برنیاورد

و حتی به وداع

نگاهی به جانب من نکرد.

کوهی بود گویی

یا صخره ای پایاب

بر ساحلی بلند

و از ما دو کس

آن یک که بر اب بیتاب دریا می گذشت

نه او که من بودم

و در این هنگام زورقی لنگر گسیخته را می مانستم

که بر سرگردانی جاودانه خویش

آگاه است

نیز بدین حقیقت خوف انگیز

که آگاهی در لغت

به معنی گردن نهادن است و

پذیرفتن.

در آوار مغرورانه شب

آوازی بر آمد

که نه از مرغ بود و نه از دریا

و بار خستگی تبار خود را همه

من

بر شانه های فروافتاده خویش

احساس کردم.

                                                                    Image hosting by TinyPic                      

 

           احمد شاملو

 

زیستن

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه، بگذاریدم ! بگذاریدم

اگر مرگ

همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

و شمعی – که به رهگذر باد-

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند،

خوشا آن دم که زن وار

با شادترین نیاز تنم

به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار

باز ماند

و نگاه چشم

به خالیهای جاودانه

بردوخته

و تن عاطل!

...

وقتی که پیرامون تو

چانه ها

دمی از جنبش باز می ماند

بی آنکه از تمامی صداها

یک صدا آشنای تو باشد

وقتی که دردها

از حسادتهای حقیر

برنمی گذرد

و پرسشها همه

در محور روده هاست...

آری مرگ

انتظار ی خوف انگیز است...

مسخی است دردناک

که مسیح را

شمشیر به کف می گذارد

در کوچه های شایعه

تا به دفاع از عصمت مادر خویش

برخیزد

......

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده .

                                   احمد  شاملو

شبانه

قصدم آزار شماست!

 اگر اینگونه به رندی

با شما

سخن از کامیاری خویش در میان می گذارم

- مستی و راستی -

بجز آزار شما

هوایی

در سر ندارم!

اکنون که زیر ستاره ای دور

بر بام بلند

مرغ تاریک است

که می خواند –

اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا...

و آفتاب گردانهای دو رنگ

ظلمت گردان شب شده اند،

و مردی و مردمی را

همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند

با وزنه های زر

و هر رفعت را

دستمایه

زوالی است،

و شجاعت را قیاس از سیم و زری می گیرند

که به انبان کرده باشی

اکنون که مسلک

خاطره ای بیش نیست

یا کتابی در کتابدان

و دوست

نردبانی است

که نجات از گودال را

پا بر گرده او می توان نهاد

و کلمه انسان

طلسم احضار وحشت است و

اندیشه آن

کابوسی که به رویای مجانین می گذرد

ای شمایان!

حکایت شادکامی خود را

من

رنجمایه  جان ناباورتان می خواهم !    

                              احمد شاملو

بی نام دو

نگاه می شود بهار

بهار می شود نگاه

من در سکوت تاریک این خیابان غریب

جا مانده ام

و به سویم می آیند

تندیس آشفتگی درختان از یاد رفته

با من از بهاری بگو

که دست نشانده زمستان نباشد

و رقص کودکانه ای

که در انفجارهای بالنده تباه نشده باشد

من از آسمان به زمین فرود آمدم

تا چشم کودکی شب را

به عریانی بالغ صبح  پیوند دهم

و کسی نیست

تا ناجی این حضور کامل از دست رفته باشد

من از تلاشهای حریصانه معذورم

و غرور شایسته ماه را می ستایم

در پستویی که نگاهم را کسی نمی بیند

و افق

رنگ جنگلی است

که سینه ای تابنده اما زخم خورده دارد

با من راست بگو

ستارگان پشت کدام

درخت سرکش خیابان

پنهان شده اند.

من اتفاق تازه این باغ نیستم

و شراب

خورده ی

پیاله های بی انعکاس!

...

سرسبزی این بهار

شکار دستهای باد نمی شود

و این چشمهای نمود یافته،

التهاب دستهای شرمندگی ام را

به صورت ماه می کشد

تا تصویر ناشناخته ی

شکوه خود را

در شیشه ی مغازه ها  نبیند

آه!

بغضهایم نرم نمی شود

و دستان تابنده ام

نفسهای محکم خویش را

به پیوندی نشکسته می سپرد

با من بمان!

چرا که صدای ناب من

به گوشهای ناب تو آهنگ می زند

و عبور شهاب سنگها

شبهای سرد را مرطوب می کند

خسته ام

و در دستهای پر از ستایش تو

تولد آرامش را

جستجو می کنم

راستی!

ستاره ای هست که همیشه "راست " می گوید!

                                                       نرگس زرد، آبان 84

بی نام یک

Image hosting by TinyPic

دوباره اینجایم

و دستهایم را به دور گردنت آویز می کنم

غروب که شد

به تو خواهم گفت،

دستهایم برای چه می لرزند

و سراسیمگی عبور اضطرابها از این دریچه تنگ

به کجا ختم می شود

حرم (Horm)خسته این خواب راحت را

با خود به جایی می برم

که این آمیزش سخت

مهار شدنی نباشد

سردم است

و سردی دستهایم چشمان باد را رنگ می زند

برای آخرین بار

از این پنجره سیار

برایت دست تکان می دهم

و خنده ام می گیرد تا خود را  به باد می سپارم(بادهای خامش خوش برخورد)

و آنقدر می خندم که اشک

در نگاه عاشق باد حلقه می زند

و تا می آیم آن را پاک کنم

مرا کنار می زند...

 و دستهایم را بر گونه اش می کشد

آرام و سراسیمه

و مغرور... .

                             نرگس زرد ، زمستان 84