نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

...

صورتش را با حوله خشک می کند. چند قطره کف دستش می چکد و دستانش را به هم می مالد و به صورتش می زند و آنرا لزج می کند. بوی تند و خوش کرم پس از اصلاح تا ته دما غش را می زند و پوستش می سوزد.شانسش رو کرده است. دست می برد به لیوان و خودکارها را بهم می زند و صدای شلق و شلوق شان در می آید. به یاد میاورد که چند وقت است ، پاشنه ی در خانه شان را از جا کنده اند. شاه پری تازه  بزرگ شده است. دندان قروچه ای می کند و استغفرا... می گوید.

 

     او را صدا می زند و بابا بابا به قربانت گفتن هایش گل می کند. کف دست شاه پری را می گیرد و می بوسد و یک چک صدی جایش می گذارد. کتش را می پوشد و پاشنه ی کفشش را ور می کشد و راهی می شود.هوا سرد و همه جا را مه غلیظی فرا گرفته است. از خانه بیرون می آید. باز هم شال و کلاه  را فراموش می کند.

 

      در شورلت اش را باز می کند و سوار می شود. استارت میزند و بعد... خاموش! چند بار همین عمل را تکرار می کند، اما بی فایده است. انگار همه چیز اطرافش یخ کرده. انگشتانش سفت و کرخ شده اند.محکم روی دنده می کوبد و غرولند بلندی  راه می اندازد.دلش می گیرد و پیاده می شود و شروع به قدم زدن می کند. چند گام بیشتر نرفته که شاه پری  نفس زنان خودش را به او می رساند.

 

_" پاپا باز هم روشن نشد! ماشین را می گویم. شال و کلاهت را آوردم. " چشمانش برق میزند و از شدت اندوه اشک می گیرد.

 

    _" بابا !نمی خاست. دستت درد نکند. زود برگرد خانه! هوا بهم ریخته . سردت می شود." شاه پری لبخندی می زند و شروع به دویدن میکند و بلا فاصله از او دور می شود. با چشم هایش تعقیبش می کند تا خیالش راحت شود. به چکمه هایش نگاه می کند که با هر بار فرو رفتن در برف مانع از دویدن او می شود. به در خانه می رسد و برای پاپا دستی تکان میدهد در را محکم می بندد.آهی می کشد و دوباره به راه میفتد. راستی، که هوا بهم ریخته است. شال را تا دماغش بالا میکشد و بوی مطبوع و گرم آن با هر بار نفس کشیدن شش هایش را پر میکند آرام میگیرد.

 

     شانسش رو کرده است و کار شرکت در "دبی" گرفته است و کبکاب فروش خوبی داشته است. باز خرید دوست و کارمندش او را دلتنگ میکند. تصمیم دارد، به کارش سر و سامانی دهد تا فکر بازخرید از کله اش بیرون رود. پفی میکند و با کفش های ضمختش برف ها را لگد میزند تا از سر راهش بردارد. اما تا چشم کار میکند برف هست. به سر خیابان می رسد و به خودش میاید.

 

    دستانش را از جیب ها بیرون می کشد برای اتومبیل زرد رنگی دست تکان میدهد بوقی می زند و از کنارش می گذرد.بخارش از دهانش بیرون می آید و سرانگشتانش را با آن گرم می کند خیابان تقریبا" خلوت است.کلاغی در برف چپیده است و دست و پا می زند نهایت پر می گیرد و قار قار کنان خودش را به بلندترین شاخه درختی می رساند.یادش می آید که دیر شده است.بار دیگر دستش را بلند می کند و این بار دربست می گوید.اتوموبیلی با صدای قیژ بلندی ترمز می کند و جلوی پایش می ایستد.سوار می شود و سلام می گوید و در را می بندد.بی کلمه ای حرف شیوه مه گرفته را با آستینش پاک و بیرون را تماشا می کند.

   

    به یاد شهرزاد و روزهای با او  بودن می افتد. دست خودش نیست. دماغش را بالا می کشد و اشکش را پاک می کند نیم نگاهی به آینه جلوی راننده می اندازد و خیالش راحت می شود .به آرزوهایش فکر می کند و به تمام خوابهایی که برای شاه پری ، تنها  عزیزش دیده است. هفته دیگر با هم به دبی می روند و او دیگر کار را تمام و همه دارایی اش را به نام شاپری خواهد کرد تا او را از هر چه دنیا دارد بی نیاز کند و خانه کوچکی می گیرد و آسوده همانجا زندگی شان را می کنند .  شاه پری هم تا کاملا" بزرگ شود با پولهایش به هر آنچه می خواهد می رسد.تصمیم دارد شاه پری را تا آخر عمر نزد خود نگه دارد .همه چیز به پایش بریزد تا هرگز مجالی برای فکر کردن به شوهر برایش نماند.اتوموبیل می ایستد و دو اسکناس سبز هزاری به راننده می دهد و پیاده می شود.از این نقشه خودش خنده اش می گیرد چون زیاد مطمئن نیست بعدها چه می شود.در ضمن برایش مهم است که شاه پری در زندگی چه می خواهد به پشت سرش نگاهی می اندازد و به راه می افتد به در ورودی می رسد دستی به صورتش می کشد و وارد می شود ...        

                                           نرگس زرد

 

داستان کوتاه...

دست و دلش باز نیست. به قفسه ی کتاب نزدیک می شود. کتاب را بر می دارد و فالی می زند.دستش را کنار می زند و برای خودش کف می زند. دلش آتشفشان می کند و یک هو احساس می کند که دارد زمین را قورت می دهد. آویشه پایش را توی اتاق می گذارد وکمرش را کج می کند و با دست به پشتسش می زند و به خودش می آ ورد: نا شتا که هیچ . ناهار هم که نخوردی. شام را قدم رنجه نمی فرمایید...؟همه منتظرند! خودش را تکانی می دهد و:هان...؟ یکدفعه بلند می شود و رخت راحتی را می پوشد و لباسهای از کار چرک شده را به رخت آویز کذایی پشت در کهنه ی قهوه ای رنگ آویزان می کند.در صدای قیژ می دهد و... .

    

    همه سر میز شام منتظرش هستند.سعیده هی به سالاد ماستی  ناخنک میزند و تا ته اش را دستمالی می کند.ساقی از حرص اش محکم به ساق پایش می زند و او جیغ اش هوا می رود.آویشه که حواسش خوب جمع است تشر می رود:هیس س ...! ساکت! همه خفه!دارد می آید! مگر نمی بینید آتش پاره ها!

 

     هوا هنوز سرد سرد است. هیچ صدایی نمی تواند درز پنجره ها را پر کند.ملاحت آخر زمستان چیزی از سرما کم نمی کند. می رود سر دستشویی تا دستها یش را بشوید و آبی به صورتش بزند.بوی لزج صابون حالش را به هم می زند.ترجیح می دهد همانجا بماند تا به سر میز برود و بهانه های کلافه آور و ار و نهی کردنها و عشوه های درویشی آویشه و نگاه های شیطنت آمیز دخترکهای تازه به بلوغ رسیده اش را تحمل کند که تا او را می بینند بابا بابایشان گل می کند و مجبورش می کنند تا دست به جیب شود و بعدش دیگر خلاص.

 

     صدای شلیک خنده بلند می شود و ساقی را می بیند که از خنده ریسه می رود خودش را به آنها می رساند و بناچار آویشه را تنگ به آغوش می کشد و او هم صورت ماهش را می بوسد و می نشینند و هیچ نمی گوید.آتش پاره ها کف می زنند و داد و قال راه می اندازند و به سر و کله هم می کوبند.صدای تق و تق قاشق ها بشقاب ها را لیس می زند و همه بی کلمه ای حرف شام را می خورند.

 

چگونگی خلقت فن عشق (5)

 

با خنده ای ملموس گفت:" حوایی زاد بیشتر از این که دندانهای تیز تو را بخواهد مهربانیت را دوست دارد." آدمیزاد صدای کلفتش را صاف و سرش را کج کرد و با نگاهی احمقانه سرتا پای او را برانداز.فرشته حاضر  بود  شرط ببندد کلمه ای از حرفهایش را نفهمیده است.آدمیزاد پیش خودش چیزی را کشف کرده بود و آن این که حوایی زاد نبایستی از او بترسد.باز هم به روی خودش نیاورد و گلویش را صاف کرد و گفت:" من دندانهایم را هر روز مسواک می زنم و سفیدند.حوایی زاد گفت:" سفید؟ سفید دیگر چیست؟

 آدمیزاد دستش را به کمر گرفت و گفت:" این که هیچ چیز نمی فهمد." فرشته پاسخ داد:" در آینه دهانت را باز کن آن وقت دندانهایت را می بینی که سفید رنگند." حوایی زاد هم چنین کرد.از دیدن خودش به ذوق آمد.آدمیزاد هم خودش را به آینه نزدیک کرد و دهان گشادش را باز.از سیاهی دندانهایش جا خورد و فورا" دهانش را بست.دستش را روی آن گرفت، پفی کرد و خیالش راحت شد که حوایی زاد در حال و هوای خودش به سر می برد.

حوایی زاد لبهایش را از دو طرف کش داد و دندانهای سفید و خوش ترکیبش را دید.کمی خنده اش گرفت.کش و قوسی به خودش داد.تاب خورد و به طرف فرشته آمد.آدمیزاد مبهوت مانده بود.یادش آمد چند شب است آنها را مسواک نکرده است.

 

 

 چگونگی خلقت فن عشق (6)

 

... حوایی زاد که داشت با فرشته حرف می زد با دیدن آنها لرزش عجیب و کوچکی در خود احساس کرد تا آن لحظه صدای حوایی زاد اینقدر به گوشش آشنا نبود.فکر کرد شاید سردش است.صدایش را بالا برد: " پس این لباسهای من کی پیدایشان می شود . باید لباس این خانوم خانوما زودتر آماده  می شد؟"

فرشته گفت:" آخر لباس تو بیشتر پر و برگ می برد{گل و گشاد است}. فرشته دست حوایی زاد را گرفت تا با خود ببرد که او خودش را انداخت جلو و دست و پایش را باز کرد و گارد گرفت.فرشته شانه بالا انداخت:" خودش می خواهد... ."

آدمیزاد نگاهی به او کرد و خواست چیزی بگوید و حالش را بگیرد اما تا چشمش به چشمهایش افتاد زبانش بند آمد{ کلید شد}.

حس کرد چیزی سخت و کوچک گلویش را گرفته است با مشت به سینه اش کوفت و پشت سر هم سرفه کرد.چشمهایش پر از اشک شد. مفی صدادار بالا کشید و با پشت دستش دماغش را پاک کرد.حوایی زاد کلافه شد و با خود فکر کرد که این مفو حالا حالاها دست بردار نیست.... .

                        

چگونگی خلقت فن عشق(3)

این منم که خیر و صلاحش را می دانم و اگر گوش نکند طعمه هزار گرگ

(بدتر از خودش) می شود و آن قدر زشت و بدریخت که تو ناز مامانی که هیچ فرشته های بدشکل هم حاضر نمی وشند به او دست بزنند چه برسد که او را ... ."

حوایی زاد لجش گرفت و گفت:" چرا پرت و پلا می گویی نفله! خدا کی اینها را به تو گفته؟"

فرشته خنده اش گرفت در برابر این حماقت اخمش هم نمی آمد.پیش خودش گفت:" قربون خدا عجب موجود با مزه ای خلق کرده!"

خنده اش را قورت داد چون نمی خواست کوچکترین اخم خداوند سرنوشتش را به سرنوشت مفیستوفلس دچار کند.

راز میان خودشان و خدا را هم فراموش نکرده بود که این دو موجود هم در آن سهمی داشتند.سهمی که گویا دوره های تاریخ به خاطرش جنگها، دردها، عشقها، سعادتها و مفلنگیها را تجربه می کند.

در این هنگام فرشته به یاد حرفهایی افتاد که در هنگام تعیین کاندیدا برای روبه رو شدن با این آدمیزاد میانشان رد و بدل شده بود.

هیچ کس حاضر نشد تا پا پیش بگذارد و به قول خودشان حوصله اش را نداشتند.دست آخر خودش خالصانه مجبور شد این نقش را ایفا کند.

 

 چگونگی خلقت فن عشق(4)

 

-         "من از این هیولا با اون موهای درهم و زن افاده ایش که بلد است فقط جیغ بکشد و گریه کند و خودش را لوس کند و ادا در اورد چندشم می شود."

 

-         "من از حوایی زاد خوشگل ترم.شوهرم هم صد سر و گردن از این آدمیزاد بدذات بالاتر است.چرا او؟"

 

باقیشان هم که منتظر فرمان خدا بودند لام تا کام حرف نمی زدند و گله نمی کردند.شستشان از همه چیز خبر داشت.یکیشان آنطرف تر جدا از جمع در گوشه ای تاریک با خونسردی تمام پشت میزی بزرگ نشسته بودو تنها روشنی چراغ کوچک بالای سرش نور ضعیفی ایجاد می کرد.دستش زیر چانه بود و تنها به حرفهایشان گوش می داد.هیبتی عجیب داشت.پر از کینه، باشکوه که آدم را به اطاعت وا می داشت.فقط با نیشخندهای مرموزش گویی می خواست حماقت آنها و پیروزی خود را رقم بزند.یکهویی خند ای بلند و ترسناک سرداد و در بین حرص و جوش زدنهای بقیه شروع به جانب داری از آدمیزاد و حوایی زاد کرد و آنها را فرزندان خودش نامید!

دیگران از کارش سردرنیاوردند.چون تنها کسی بود که برابر آدمیزاد سجده نکرده بود.فرشته در این افکار بود که کمی ترسید و به خودش آمد.

چگونگی خلقت فن عشق(1)

 با نوشتن روی کاغذ وجدان احساس و …آدم گیر میکند. اما به قول عزیزی :"خدا پدر و مادر کسی که کامپیوتر را اختراع کرد بیامرزد که هم بی رو دربایستی جلو می روی و هم آسانتر می نویسی و احساساتت خط خطی نمی شود." به هر حال اینها را می نویسم تا چیز دیگری بگویم.و آن این که از ابتدای خلقت که آدمیزاد گلش خشک شد و نطقش باز و دمش دراز با انگشت اشاره کرد به حوایی زاد بیچاره و گفت:"کرم از درخت که نباشد… ."

حوایی زاد هم لام تا کام حرف نزد.نه اینکه زبان نداشت که خدا خوب هوایش را داشت.چون آدمیزاد سر یک جرزنی دل حوایی زاد را شکسته و دعوایشان شده بود و خدا هم به او گفته بود غمت نباشد تا دنیا دنیاست کاری می کنم که این آدم بی پدر دنبالت بدود و … .

بگذریم.کجا بودیم.آهان.حوایی زاد حرفی نزد و تنها قطره ای اشک ریخت و چون صدایش نازک و اندامش لخت بود و پوست سفیدش زیر نور آفتاب می درخشید کمی ترسید.

 چون ممکن بود به محض اینکه زبان باز کند آدمیزاد رویش بیفتد و ماچ و موچش کند و او هم از این تف بازیها بدش می آمد.حالا بیا و درستش کن و این می شد اولین تراژدی التماس نامه آدمیزاد.حوایی زاد که دلش نمی خواست اینجوری شروع شود.رفت تا لباسش را بپوشد و با خیال راحت رویش را کم کند.با دست موهایش را شانه و آنها را پخش کرد.گیسهایش مثل آبشار تا کمرش پایین ریخت.آدمیزاد تا چشمش به او افتاد جلوتر رفت و گفت:" چرا اینقدر ناز می کنی مگر نوبرش را آورده ای؟… .

 

 چگونگی خلقت فن عشق(2)

 

          حوایی زاد کم کم کفری شد و گفت:" دستت را بکش ناز دیگر چیست."

او اولین باری بود که این کلمه را به گوشش می شنید.دل آدمیزاد حری پایین ریخت و از حماقت خودش بدش آمد اما به روی خودش نیاورد.

خنده ای زورکی کرد و گفت:"آخر تو ناقصالعقلی دیگر." این چسو اشکش را ریخته بود دلش هم که نسوخته بود.اما از راز بین خدا و حوایی زاد خبر نداشت.

قمپزش در رفته بود که حوایی زاد حرفی نمی زند.باز جلوتر رفت.حوایی زاد هاج و واج مانده بود که این دمبو چش شده است که فرشته ای پیدایش شد و دستش را کشید و خواست تا با خودش ببرد.آدمیزاد داشت با دمبولش ورمی رفت و باد به غب غب می انداخت تا چشمش به فرشته افتاد یکهو بالا جهید و گفت:" هی هی چه خبر است؟  می خواهی کجا ببریش؟"

فرشته با گشاده رویی پاسخ داد:" چطور مگه؟ هر جا که بخواهم."

آدمیزاد اخمهایش در هم رفت و گفت:" چشمم روشن.نمی دانستم فرشته ای به گستاخی و خوشگلی تو هم کار و کاسبی دارد."

فرشته آدمیزاد را خوب می شناخت و تعریفش را هم به خدا داده بود و از روی خیرخواهی و سعادت هستی در اجرای پروژه خلقش با خدا هم به توافق رسیده بود.گفت:" عزیزم.خوشگل خانوم خودش مایل است با من بیاید."

کاردش می زدی خونش در نمی آمد جا خورد و گفت:" چه غلطا مگر من می گذارم؟"... .