نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

نرگس زرد درود بر شما روز خوش!

شعر.رمان.داستان کوتاه.شرح حال نگاری.مناسبتها.قصارهاوگلایه ها.....

مدتی ست که حافظ می خوانم اما بهتر بگویم مدتی ست حافظ مرا می خواند این هم شاید بخاطر هوای مهرانگیز دوست قدیمی و عزیزیست که هم حافظ شناس است و هم حافظ خواه وگرنه:مرا در خلوت حافظ چه راه است    !!!

در یک جمله:هر چه حافظ می خوانم به هوای اوست

یک عدد فال به احترامش (گر چه هفت،هشت،ده سالی می شود که نه به فال اعتقاد دارم و نه به حافظ )

 

                                                                                                                                      جان بی جمال جانان میل جهان ندارد/وان کس که این ندارد حقا که آن ندارد/...

                                                                                                                                                لطف کنید خودتون باقی اش رو بخونید...

...احساس می کنم فقط یک مشت آدم بی ذوق وبلاگ منو می خونن...!

                                                                              نرگس جون(زرد) 

قصارانه

...دلی که غیب نمای است و جام جم دارد / ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد...

... <دوست> بسیار است و <دست>بیشتر . آنچه کمیاب است <دست دوست> است.      

 

...

صورتش را با حوله خشک می کند. چند قطره کف دستش می چکد و دستانش را به هم می مالد و به صورتش می زند و آنرا لزج می کند. بوی تند و خوش کرم پس از اصلاح تا ته دما غش را می زند و پوستش می سوزد.شانسش رو کرده است. دست می برد به لیوان و خودکارها را بهم می زند و صدای شلق و شلوق شان در می آید. به یاد میاورد که چند وقت است ، پاشنه ی در خانه شان را از جا کنده اند. شاه پری تازه  بزرگ شده است. دندان قروچه ای می کند و استغفرا... می گوید.

 

     او را صدا می زند و بابا بابا به قربانت گفتن هایش گل می کند. کف دست شاه پری را می گیرد و می بوسد و یک چک صدی جایش می گذارد. کتش را می پوشد و پاشنه ی کفشش را ور می کشد و راهی می شود.هوا سرد و همه جا را مه غلیظی فرا گرفته است. از خانه بیرون می آید. باز هم شال و کلاه  را فراموش می کند.

 

      در شورلت اش را باز می کند و سوار می شود. استارت میزند و بعد... خاموش! چند بار همین عمل را تکرار می کند، اما بی فایده است. انگار همه چیز اطرافش یخ کرده. انگشتانش سفت و کرخ شده اند.محکم روی دنده می کوبد و غرولند بلندی  راه می اندازد.دلش می گیرد و پیاده می شود و شروع به قدم زدن می کند. چند گام بیشتر نرفته که شاه پری  نفس زنان خودش را به او می رساند.

 

_" پاپا باز هم روشن نشد! ماشین را می گویم. شال و کلاهت را آوردم. " چشمانش برق میزند و از شدت اندوه اشک می گیرد.

 

    _" بابا !نمی خاست. دستت درد نکند. زود برگرد خانه! هوا بهم ریخته . سردت می شود." شاه پری لبخندی می زند و شروع به دویدن میکند و بلا فاصله از او دور می شود. با چشم هایش تعقیبش می کند تا خیالش راحت شود. به چکمه هایش نگاه می کند که با هر بار فرو رفتن در برف مانع از دویدن او می شود. به در خانه می رسد و برای پاپا دستی تکان میدهد در را محکم می بندد.آهی می کشد و دوباره به راه میفتد. راستی، که هوا بهم ریخته است. شال را تا دماغش بالا میکشد و بوی مطبوع و گرم آن با هر بار نفس کشیدن شش هایش را پر میکند آرام میگیرد.

 

     شانسش رو کرده است و کار شرکت در "دبی" گرفته است و کبکاب فروش خوبی داشته است. باز خرید دوست و کارمندش او را دلتنگ میکند. تصمیم دارد، به کارش سر و سامانی دهد تا فکر بازخرید از کله اش بیرون رود. پفی میکند و با کفش های ضمختش برف ها را لگد میزند تا از سر راهش بردارد. اما تا چشم کار میکند برف هست. به سر خیابان می رسد و به خودش میاید.

 

    دستانش را از جیب ها بیرون می کشد برای اتومبیل زرد رنگی دست تکان میدهد بوقی می زند و از کنارش می گذرد.بخارش از دهانش بیرون می آید و سرانگشتانش را با آن گرم می کند خیابان تقریبا" خلوت است.کلاغی در برف چپیده است و دست و پا می زند نهایت پر می گیرد و قار قار کنان خودش را به بلندترین شاخه درختی می رساند.یادش می آید که دیر شده است.بار دیگر دستش را بلند می کند و این بار دربست می گوید.اتوموبیلی با صدای قیژ بلندی ترمز می کند و جلوی پایش می ایستد.سوار می شود و سلام می گوید و در را می بندد.بی کلمه ای حرف شیوه مه گرفته را با آستینش پاک و بیرون را تماشا می کند.

   

    به یاد شهرزاد و روزهای با او  بودن می افتد. دست خودش نیست. دماغش را بالا می کشد و اشکش را پاک می کند نیم نگاهی به آینه جلوی راننده می اندازد و خیالش راحت می شود .به آرزوهایش فکر می کند و به تمام خوابهایی که برای شاه پری ، تنها  عزیزش دیده است. هفته دیگر با هم به دبی می روند و او دیگر کار را تمام و همه دارایی اش را به نام شاپری خواهد کرد تا او را از هر چه دنیا دارد بی نیاز کند و خانه کوچکی می گیرد و آسوده همانجا زندگی شان را می کنند .  شاه پری هم تا کاملا" بزرگ شود با پولهایش به هر آنچه می خواهد می رسد.تصمیم دارد شاه پری را تا آخر عمر نزد خود نگه دارد .همه چیز به پایش بریزد تا هرگز مجالی برای فکر کردن به شوهر برایش نماند.اتوموبیل می ایستد و دو اسکناس سبز هزاری به راننده می دهد و پیاده می شود.از این نقشه خودش خنده اش می گیرد چون زیاد مطمئن نیست بعدها چه می شود.در ضمن برایش مهم است که شاه پری در زندگی چه می خواهد به پشت سرش نگاهی می اندازد و به راه می افتد به در ورودی می رسد دستی به صورتش می کشد و وارد می شود ...        

                                           نرگس زرد